کجاوه سخن -5

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی

از قيصر امين‏پور تا امروز

1) قيصر امين‏پور:
غروب آن روز پاييزى كه به ديدارش رفته بودم «گزينه اشعارش» را به من داد. از اين مجموعه عاشقانه، الفباى درد و « آواز عاشقانه» او را برايتان برگزيدم:

آواز عاشقانه

آواز عاشقانه ما در گلو شكست
حق با سكوت بود، صدا در گلو شكست
ديگر دلم هواى سرودن نمى‏كند
تنها بهانه دل ما در گلو شكست!
سربسته ماند بغض گره‏خورده در دلم
آن گريه‏هاى عقده‏گشا در گلو شكست
اى داد، كس به داغ دل باغ دل نداد
اى واى، هاى‏هاى عزا در گلو شكست
آن روزهاى خوب كه ديديم، خواب بود
خوابم پريد و خاطره‏ها در گلو شكست
«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آيا» ز ياد رفت و «چرا» در گلو شكست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شكست
الفباى درد از لبم مى‏تراود
نه شبنم، كه خون از شبم مى‏تراود
سه حرف است مضمون سى پاره دل
الف، لام، ميم از لبم مى‏تراود
چنان گرم هذيان عشقم كه آتش
به جاى عرق از تبم مى‏تراود
ز دل بر لبم تا دعايى برآيد
اجابت ز هر ياربم مى‏تراود
ز دين ريا بى‏نيازم، بنازم
به كفرى كه از مذهبم مى‏تراود
2) حكيم اسدالله، ديوانه قمشه‏اى (286):
خوشتر ز روزگار جنون روزگار نيست
نيكوتر از ديار محبت ديار نيست
آن سر كه نيست در ره پاكان عشق خاك
شايسته نشيمن دامان يار نيست
منصور نيست هر كه چو منصور پاى دار
اندر گذشتن از سر و جان پايدار نيست
سود و زيان عشق به حكم ضرورت است
ما را در اين معامله هيچ اختيار نيست
رو دل به عشق ده كه به ويرانگى كشيد
شهرى كه در قلمرو اين شهريار نيست
آماجگاه تير هلاك ار شود چه باك
آن سينه كو ز ناوك عشقى فكار نيست
عاقل اگرچه عاقبت از جوى بگذرد
اما مسلم است كه ديوانه‏وار نيست
3) هوشنگ ابتهاج
اهل ادب مى‏گويند غزل سايه، سايه غزل حافظ است اما من هر وقت غزل‏خوش «هميشه در ميان» او را در ميان مى‏آورم سهمى از رندى غزل حافظ وشيدايى شعر سعدى و عرفان غزلهاى عطار و وزن سماعى غزلهاى ديوان شمس رادر آن مجموع مى‏بينم:
نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان
سوى تو مى‏دوند هان اى تو هميشه در ميان
در چمن تو مى‏چرد، آهوى دشت آسمان
گِرد سر تو مى‏پرد باز سپيد كهكشان
هر چه به‏گرد خويشتن مى‏نگرم در اين چمن
آينه ضمير من جز تو نمى‏دهد نشان
اى گل بوستان‏سرا از پس پرده‏ها درآ
بوى تو مى‏كشد مرا وقت سحر به بوستان
اى كه نهان نشسته‏اى باغ درون هسته‏اى
هسته فرو شكسته‏اى كاين همه باغ شد روان
مست نياز من شدى پرده ناز پس زدى
از دل خود برآمدى: آمدن تو شد جهان
آه كه مى‏زند برون از سر و سينه موج خون
من چه كنم كه از درون دست تو مى‏كشد كمان
پيش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم
كز نفس تو دم‏به‏دم مى‏شنويم بوى جان
پيش تو جامه در بَرَم نعره زند كه بردرم
آمدمت كه بنگرم، گريه نمى‏دهد امان
نشود فاشِ كسى آنچه ميان من و توست
تا اشاراتِ نظر نامه‏رسانِ من و توست
گوش كن، با لب خاموش سخن مى‏گويم
پاسخم گو به نگاهى كه زبان من و توست
روزگارى شد و كس مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهانى نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما كس نرسيد
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
اين همه قصه فردوس و تمناى بهشت
گفتگويى و خيالى ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه عقل
هر كجا نامه عشق است، نشان من و توست
سايه ز آتشكده ماست فروغ مه و مهر
وه از اين آتش روشن كه به جان من و توست
امشب به قصه دل من گوش مى‏كنى
فردا مرا چو قصه فراموش مى‏كنى
دستم نمى‏رسد كه در آغوش گيرمت
اى ماه با كه دست در آغوش مى‏كنى
در ساغر تو چيست كه با جرعه نخست
هشيار و مست را همه مدهوش مى‏كنى
مى جوش مى‏زند به دل خم بيا ببين
يادى اگر ز خون سياووش مى‏كنى
گر گوش مى‏كنى سخنى خوش بگويمت
بهتر ز گوهرى كه تو در گوش مى‏كنى
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگر نوش مى‏كنى(287)
سايه چو شمع شعله در افكنده‏اى به جمع
زين داستان كه از لب خاموش مى‏كنى
اى عشق همه بهانه از تست
من خامشم، اين ترانه از تست
آن بانگِ بلندِ صبحگاهى
وين زمزمه شبانه از تست
من انده خويش را ندانم
اين گريه بى‏بهانه از تست
اى آتش جان پاكبازان
در خرمن من زبانه از تست
افسون‏شده تو را زبان نيست
ور هست همه فسانه از تست
پيش تو چه توسنى كند عقل
رام است كه تازيانه از تست
كشتىِ مرا چه بيم دريا
طوفان ز تو و كرانه از تست
گر باده دهى وگر نه غم نيست
مست از تو شرابخانه از تست
من مى‏گذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از تست
چون سايه مرا ز خاك برگير
كاين‏جا سر و آستانه از تست
مژده بده مژده بده، يار پسنديد مرا
سايه او گشتم و او برد به خورشيد مرا(288)
جان دل و ديده منم گريه خنديده منم
يارِ پسنديده منم يار پسنديد مرا
كعبه منم قبله منم سوى من آريد نماز
كان صنمِ قبله‏نما خم شد و بوسيد مرا
پرتو ديدار خوشش تافته در ديده من
آينه در آينه شد ديدمش و ديد مرا
آينه خورشيد شود پيش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببين كآينه تابيد مرا
گوهر گم‏بوده نگر تافته بر فرق فلك
گوهرىِ خوب‏نظر آمد و سنجيد مرا
هر سحر از كاخ كَرَم چون كه فرو مى‏نگرم
بانگِ «لك الحمد» رسد از مه و ناهيد مرا
چون سر زلفش نكشم سر ز هواى رخ او
باش كه صد صبح دمد زين شب اميد مرا
پرتوِ بى‏پيرهنم جانِ رها كرده تنم
تا نشوم سايه خود باز نبينيد مرا
4) مهدى حميدى شيرازى
در گوشه باغ حافظيه شيراز و در كنار قبر دكتر لطفعلى صورتگر كه مى‏گفت:
هر باغبان كه گل به سوى برزن آورد
شيراز را دوباره به ياد من آورد
يار ديرينه او دكتر مهدى حميدى شيرازى خفته است، حميدى شاعر و اديب‏توانايى بود كه بهشت سخن او كتابخانه‏ها را زينت داده است. حميدى شاعرى‏است كه با شمشير قلم، خونخواره‏اى چون چنگيز را به تحسين شاهزاده مضطرخوارزمشاهى وادار كرده است. آنگاه كه در چكامه جاويد «در امواج سند» اسب‏بلاغت مى‏تازد:
در امواج سند
به مغرب سينه‏مالان قرص خورشيد
نهان مى‏گشت پشت كوهساران
فرو مى‏ريخت گردى زعفران‏رنگ
به روى نيزه‏ها و نيزه‏داران
ز هر سو بر سوارى غلت مى‏خورد
تن سنگين اسبى تيرخورده
به زير باره مى‏ناليد از درد
سوار زخمدار نيم‏مرده
ز سمّ اسب مى‏چرخيد بر خاك
بسان گوى خون‏آلود، سرها
ز برق تيغ مى‏افتاد در دشت
پياپى دستها دور از سپرها
ميان گردهاى تيره چون ميغ
زبانهاى سنانها برق مى‏زد
لب شمشيرهاى زندگى‏سوز
سران را بوسه‏ها بر فرق مى‏زد
نهان مى‏گشت روى روشن روز
به زير دامن شب در سياهى
در آن تاريك‏شب، مى‏گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهى
دل خوارزم شه يك لمحه لرزيد
كه ديد آن آفتاب بخت، خفته
ز دست ترك‏تازيهاى ايام
به آبسكون شهى بى‏تخت خفته
اگر يك لحظه امشب دير جنبد
سپيده‏دم جهان در خون نشيند
به آتشهاى ترك و خون تازيك
ز رود سند تا جيحون نشيند
به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده ايران كهن ديد
در آن درياى خون در قرص خورشيد
غروب آفتاب خويشتن ديد
به پشت پرده شب ديد پنهان
زنى چون آفتاب عالم‏افروز
اسير دست غولان گشته فردا
چو مهر آيد برون از پرده روز
به چشمش ماده‏آهويى گذر كرد
اسير و خسته و افتان و خيزان
پريشان‏حال، آهوبچه‏اى چند
سوى مادر دوان وز وى گريزان
چه انديشيد آن‏دم، كس ندانست
كه مژگانش به خون ديده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم كمى سوزنده‏تر شد
زبان نيزه‏اش در ياد خوارزم
زبان آتشى در دشمن انداخت
خم تيغش به ياد ابروى دوست
به هر جنبش سرى بر دامن انداخت
چو لختى در سپاه دشمنان ريخت
از آن شمشير سوزان، آتش تيز
خروش از لشكر انبوه برخاست
كه از اين آتش سوزنده، پرهيز
در آن باران تير و برق پولاد
ميان شام رستاخيز مى‏گشت
در آن درياى خون در دشت تاريك
به دنبال سر چنگيز مى‏گشت
سرانجام آن دو بازوى هنرمند
ز كشتن خسته شد وز كار واماند
چو آگه شد كه دشمن خيمه‏اش جست
پشيمان شد كه لختى ناروا ماند
عنان باد پاى خسته پيچيد
چو برق و باد، زى خرگاه آمد
دويد از خيمه خورشيدى به صحرا
كه گفتندش سواران: شاه آمد
ميان موج مى‏رقصيد در آب
به رقص مرگ، اخترهاى انبوه
به رود سند مى‏غلتيد بر هم
ز امواج گران كوه از پى كوه
خروشان، ژرف، بى‏پهنا، كف‏آلود
دل شب مى‏دريد و پيش مى‏رفت
از اين سد روان در ديده شاه
ز هر موجى هزاران نيش مى‏رفت
نهاده دست بر گيسوى آن سرو
بر اين درياى غم نظاره مى‏كرد
بدو مى‏گفت اگر زنجير بودى
تو را شمشيرم امشب پاره مى‏كرد
گرت سنگين‏دلى اى نرم‏دل آب
رسيد آنجا كه بر من راه بندى
بترس آخر ز نفرينهاى ايام
كه ره بر اين زن چون ماه بندى
ز رخسارش فرو مى‏ريخت اشكى
بناى زندگى بر آب مى‏ديد
در آن سيمابگون امواج لرزان
خيال تازه‏اى در خواب مى‏ديد:
اگر امشب زنان و كودكان را
ز بيم نام بد در آب ريزم
چو فردا جنگ بر كامم نگردد
توانم كز ره دريا گريزم
به يارى خواهم از آن سوى دريا
سوارانى زره‏پوش و كمانگير
دمار از جان اين غولان كشم سخت
بسوزم خانمانهاشان به شمشير
شبى آمد كه مى‏بايد فدا كرد
به راه مملكت فرزند و زن را
به پيش دشمنان اِستاد و جنگيد
رهاند از بند اهريمن وطن را
در اين انديشه‏ها مى‏سوخت چون شمع
كه گردآلود پيدا شد سوارى
به پيش پادشه افتاد بر خاك
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آرى
پس آنگه كودكان را يك‏به‏يك خواست
نگاهى خشم‏آگين در هوا كرد
به آب ديده اول دادشان غسل
سپس در دامن دريا رها كرد
بگير اى موج سنگين كف‏آلود
ز هم واكن دهان خشم واكن
بخور اى اژدهاى زندگى‏خوار
دوا كن درد بى‏درمان دوا كن
زنان چون كودكان در آب ديدند
چو موى خويشتن در تاب رفتند
وز آن درد گران بى‏گفته شاه
چو ماهى در دهان آب رفتند
شهنشه لمحه‏اى بر آبها ديد
شكنج گيسوان تاب‏داده
چه كرد از آن سپس، تاريخ داند
به دنبال گل بر آب داده
شبى را تا شبى با لشكرى خرد
ز تنها سر ز سرها خود افكند
چو لشكر گرد بر گردش گرفتند
چو كشتى بادپا در رود افكند
چو بگذشت از پى آن جنگ دشوار
از آن درياى بى‏پايان آسان
به فرزندان و ياران گفت چنگيز:
«كه گر فرزند بايد، بايد اين‏سان»
بلى آنان كه از اين پيش بودند
چنين بستند راه ترك و تازى
از آن اين داستان گفتم كه امروز
بدانى قدر و بر هيچش نبازى
به پاس هر وجب خاكى از اين ملك
چه بسيار است آن سرها كه رفته
ز مستى بر سر هر قطعه زين خاك
خدا داند چه افسرها كه رفته
شعر قوى زيباى حميدى شيرازى نيز در ذهن و خاطر عشاق هجران كشيده اين‏سرزمين مانده است:
شنيدم كه چون قوى زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجى
رود گوشه‏اى دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزلها بميرد
گروهى برآنند كاين مرغ شيدا
كجا عاشقى كرد، آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آن‏جا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نكته گيرم كه باور نكردم
نديدم كه قويى به صحرا بميرد
چو روزى ز آغوش دريا برآمد
شبى هم در آغوش دريا بميرد
تو درياى من بودى آغوش واكن
كه مى‏خواهد اين قوى زيبا بميرد
5) عبرت نائينى
چون نور، كه از مهر جدا هست و جدا نيست
عالم همه آياتِ خدا هست و خدا نيست
ما پرتوِ حقيم و نه اوييم و هموييم
چون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيست
در آينه بينيد اگر صورتِ خود را
آن صورتِ آيينه شما هست و شما نيست
هر جا نگرى جلوه‏گهِ شاهد غيبى است
او را نتوان گفت كجا هست و كجا نيست
اين نيستىِ هست‏نما را به حقيقت
در ديده ما و تو بقا هست و بقا نيست
جانِ فلكى را، چو رهيد از تن خاكى
گويند گروهى كه فنا هست و فنا نيست
هر حكم كه او خواست براند به سرِ ما
ما را گر از آن حكم رضا هست و رضا نيست
از جانبِ ما شكوه و جور از قبلِ دوست
چون نيك ببينيم روا هست و روا نيست
كو جرأت گفتن كه عطا و كرم او
بر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نيست
درويش كه در كشور فقرست شهنشاه
پيش نظر خلق گدا هست و گدا نيست
بى‏مهرى و لطف از قبلِ يار به عبرت
از چيست ندانم كه روا هست و روا نيست
6) عباسعلى پناه
عباسعلى پناه اصفهانى شاعرى عارف و سالك بود كه مجموعه شعر او تحت‏عنوان «بر شاخه زمان سيب رسيده‏ام» انتشار يافته است. غزلهاى پناه شور و شرعاشقانه دارد. وقتى ولادت امام على(ع) را بر شعر مى‏كشيد بوى شطحيات از آن‏مى‏باريد:
مستم چه كنى شرابم امشب
آتش چه زنى كبابم امشب
گو باش چراغ ماه خاموش
همسايه آفتابم امشب
همراز نسيم شور و مستى
همزاد گل و شرابم امشب
تا دوست چگونه مى‏پسندد
هم آبم و هم سرابم امشب
ديوار خرابه‏هاى عشقم
تا دست زنى خرابم امشب
نقشى زده‏ام ز عمر بر آب
گويى نفس حبابم امشب
اى كاش كه شب سحر نگردد
مى‏آيد اگر به خوابم امشب
شب فيض گرفته از دعايم
صد شكر كه مستجابم امشب
جز مصحف روى او نخوانم
لامذهب و بى‏كتابم امشب
كارى به خدايتان ندارم
من بنده بوترابم امشب
پيداست پناه هر چه دارم
درياى تهى ز آبم امشب
سر كوچه‏اى جار مى‏زد كسى
در خانه يار مى‏زد كسى
كنار گذر پشت مشكوى عشق
سر غم به ديوار مى‏زد كسى
لب جوى آبى به آواى رود
براى كسى زار مى‏زد كسى
سر چارسو ناخن اشتياق
به سيم دل تار مى‏زد كسى
به بام تماشا گل ماه را
به گيسوى دلدار مى‏زد كسى
به جايى لب حرف مى‏دوختند
اگر لاف بسيار مى‏زد كسى
درون دل دردسوز پناه
نداى هواليار مى‏زد كسى
زنده‏ياد پناه، بارها شعر امام حسين(علیه السلام ) را براى من خواند و هنوز در گوش دارم‏كه:
تنها نه همچو شمع به پايت گريستم
هر جا كه دست داد برايت گريستم
در كربلاى عشق تو دوشينه يك فرات
اى جان تشنه‏ام به فدايت گريستم
هر جا كه داد تشنه‏لبى پيش يار جان
بر كشتگان كرببلايت گريستم
در شام هجر از دل تنگ خرابه‏ام
هى ناله كردم و به عزايت گريستم
هر جا كه مرغ نوحه‏سرا نوحه كرد سر
پرپر زدم من و به هوايت گريستم
در راه شام همره يك كاروان اسير
بر آن سرِ ز جسم جدايت گريستم
هر كس به سينه مى‏زد و مى‏گفت ياحسين
همراه او به زير لوايت گريستم
زمزم شدم ز گريه سر كوى ماتمت
دل سعى كرد و من به صفايت گريستم
اى تشنه‏لب كه آبروى عشق خون تست
بر خون تو، به خون خدايت گريستم
فردا كه هيچ جز غم عشقت نمى‏خرند
شاها، گواه باش برايت گريستم
اى ديده خفته بودى و من از دل پناه
در ماتم حسين به جايت گريستم
بخوان با ابرها در بادها افسانه باران
گلوى تشنگى را تر كن از پيمانه باران
زمانى دير شد تا در كوير خشكساليها
نزد چنگى به گيسوى طراوت شانه باران
دهن واكرده و سر در هوا هر سو شتابانم
مگر افتد ز چشم آسمان يك دانه باران
چه پيش آمد هواى باغ را كز بى‏صفاييها
دگر حالى نمى‏پرسد ز گل پروانه باران
عطش در بندبندم مى‏دود چون ناله‏اى در نى
مگر در شور آيد گريه مستانه باران
هواى تشنگى سنگين‏تر است از طاقتم اما
تهى از بار ابر است اى دريغا شانه باران
پناه از من بگو با ابر تا بارد در اين صحرا
كه من نم‏نم شدم ديوانه ديوانه باران
7) خسرو احتشامى هونه‏گانى
خسرو احتشامى زاده هونه‏گانِ شهرضاست. در غزل عاشقانه دستى توانا دارداگرچه بيشتر به تحقيق ادبى مى‏پردازد.(289) احساس لطيف او در غزل مى‏جوشدچنانكه صحنه جدايى دو دلداده را چنين تصوير مى‏كند:
چمدانش پر از جدايى بود
كوچه گيج گريزپايى بود
كلبه در بوى كوچ مى‏چرخيد
فصل مسموم بى‏وفايى بود
شاخه دست، هرم هجرت داشت
برگ‏ريزان آشنايى بود
من غزل مرد غربت قطبى
او غزل‏خوان استوايى بود
قفل آغوش را به گريه شكست
روح رامشگر رهايى بود
مخمل آهنگِ ساز جوباران
در نفس‏تابِ ايستايى بود
باغ اشراق را صدا مى‏كرد
خوشه خواب روشنايى بود
رفت و با خويشتن مرا هم برد
سفرى عشقِ ناكجايى بود
در پَرِ مرغِ آهنين كه پريد
چمدانى پر از جدايى بود
وقتى نگاهها همه شمشير مى‏شوند
آيينه‏ها ز ديدن هم سير مى‏شوند
رويينگى، طلسم حصار حيات نيست
آنجا كه چشمها هدفِ تير مى‏شوند
مرغان راست‏نغمه خموش‏اند و باغها
لبريز از ترانه تزوير مى‏شوند
طوفان فتنه سبزترين سرو را شكست
از بيشه‏ها مپرس كه دلگير مى‏شوند
آزادگان به سوگ ادب آه مى‏كشند
صاحبدلان ز داغ هنر پير مى‏شوند
بايد به سنگ، سر زدن و خون گريستن
تا ناله‏ها به زمزمه تعبير مى‏شوند
جز لَخت‏لَخت دل نتراود ز دامنى
وقتى نگاهها همه شمشير مى‏شوند
ز پيرهن نتراويده قطره‏قطره خيالى
تو را چگونه ننوشم كه مثل شعر زلالى
به همزبانى مهتاب و آب در سفر شب
هزار چشمه سكوتم هزار كوزه سؤالى
سخاوت تن دشتى، كرامت ترِ جنگل
غم غريب جنوبى، نم نجيبِ شمالى
به حوضخانه كاشى كه خفته كودكى من
هنوز بانوى رؤياى غرفه‏هاى جمالى
در اين فضا كه پريدن بود به مرگ رسيدن
مرا نوازش گل در شكستن پر و بالى
بگو قبيله‏ام از بيله بهار براند
توام ستاره بختى توام فرشته فالى
8) پريش شهرضايى
در سال 1383 بهرام سياره 60 ساله گرديد اگرچه بيشتر اين مدت او را به‏پريش شهرضايى مى‏شناسيم.
در شعر پريش يك نوع پريشانى عرفانى وجود دارد.
تو را شناخت نگاهم نقاب را بردار
ستاره سايه ندارد حجاب را بردار
تنور شعله‏ورم دست بر دلم مگذار
بپرس و پرده اين التهاب را بردار
چو بوتراب كه از شير با نمك پرداخت
بس است گريه بر اين چشم خواب را بردار
هنر نكردم اگر سايه‏ام به‏خاك افتاد
ز خاك اى دلِ من آفتاب را بردار
به لقمه پاى نهادن كمال ناشكرى‏ست
به احترام سبوى شراب را بردار
ز سالخورد صراحى دواى پيرى خواه
چو خم شدى ز خُمِ مى شباب را بردار
قلندران طريق احتياط نشناسند
دو راهه نيست جنون انتخاب را بردار
صلاح كار تو مطرب اگر چه خاموشى است
دلم گرفت خدا را، رباب را بردار
به عطر صومعه خاكم مكن نفاق‏آميز
شراب و شمع مرا بس گلاب را بردار
گناه از من اميدوار او زاهد
تو بهر توشه فردا ثواب را بردار
به عذر آتش پنهان پريش در خود سوخت
كنون كه شعله به‏سر گشت آب را بردار
خدا نكند
كسى به غير خدا درد ما دوا نكند
به مدعى بنويسيد ادعا نكند
سخن نيامده بر لب شدم زبانزد خلق
به دل‏شكسته بگوييد ياخدا نكند
نشسته‏ايم سر خوان روزگار اما
نخورده‏ايم كه منت به‏دوش ما نكند
از آن گروهِ رفيقان فقط دلم برجاست
مرا خدا ز دلِ بينوا جدا نكند
كليد چوب كجا مرد آهنين قفل است
كه اين اگر كه ببندد بدان كه وانكند
بلا ز چرخ نخواهى بلا به كس مرسان
جفا ز دوست نخواهى مكن كه تا نكند
(دعاى نيم‏شب ار دفع صدبلا مى‏كرد)
كنون كتاب دعا دفع يك بلا نكند
چو يار با تو نجوشد به‏درگهش منشين
چه سود اگر كه دهد وعده و وفا نكند
چنان تعلق خاطر شده تملقها
كه آشناى تو هم غير و آشنا نكند
پريش گفتن مشكل شروع رسوائى است
من و به غير خدا گفت‏وگو؟ خدا نكند
طريق عشق نگيرد دلى كه غم دارد
به آبگينه چه كارش كه جام‏جم دارد
مگو كه از همه مستغنى‏ام كه قطره اشك
هميشه تا بچكد يك بهانه كم دارد
آشفته شهرضايى والد ماجد پريش نيز از جمله شاعران خوش‏سخن‏است كه صداى پاى «بويحيى» را چنين شاعرانه تصوير كرده‏است:
هستى شكنِ بهانه‏جو مى‏آيد
در گوش صداى پاى او مى‏آيد
«آشفته» دمى بزن به ته‏جرعه‏ى عمر
كه آواز شكستن سبو مى‏آيد
9) محمد ابدى نائينى
محمد ابدى نائينى از شاعران بى‏ادعاى خوش‏ذوق است كه تعبيرات بديع ولطايف ظريف شعرش او را در رديف شاعران پيرو سبك عراقى قرار مى‏دهد كه‏گوشه چشمى نيز به سبك هندى دارد. در شعر «مانى» تخلص مى‏كند كه «محمدابدى نائينى» از آن مستفاد مى‏گردد. براى اين اديب ولادت‏يافته در بلده طيبه(نائين) به سال 1326 ه.ش عمرى دراز مسئلت داريم.
ابرهاى بارانى
دور از آن لب شيرين، از دلم خبر دارى؟
چون سر آورم شب را؟ خواجه تو چه سر دارى
گاه شكرافشانى، گاه دشمن جانى
با تمام تلخيها، طعم نيشكر دارى
جاى‏جاى اين وادى، جاى پاى رم باقى است
من كه رام رامم ليك، تو ز من حذر دارى
ابرهاى بارانى در رخم شكوفا شد
سيل جارى است اينجا، چون سر سفر دارى
در حريم جان و دل، جاى دوست خالى نيست
هر چه دورتر باشى، جا فراخ‏تر دارى
غير عشق معنايى جاودان نمى‏ماند
در كمند عشق آميز، ور كه صد هنر دارى
بى‏ثمر نباشد سرو، ميوه‏هاش صد رنگ است
خود سبد سبد پيداست گر فنِ بصر دارى(291)
در قمار عشق اى جان شرط بردن آسان است
چشم و گوش را بايست جمله كور و كر دارى(292)
از سر شب مستى تا سحرگه هستى
شاهدانِ معنا را دست در كمر دارى
ترك باده و مستى از چو من نمى‏آيد
ساقيا به كامم ريز، آتشى اگر دارى
باده تو هشيارى است، من رگ تن تاكم
رطل دم‏به‏دم ده گر، باده دگر دارى
اى ستاره روشن شب رسيد و تو با من
باز چون هزاران شب، شكوه تا سحر دارى
ديو و دد فرو بستند راه چاره از شش سو
اى پرى، پرى بگشا، گر كه بال و پر دارى
غرق تاول و تبخال گشته‏ام ز سر تا پاى
مهربان من بشتاب، دست و نيشتر دارى
با پرى‏رخى بسته است مانى از ازل عهدى
نشكنم مگر ما را، از ميانه بردارى
از عطر و بو چو غنچه تصوير خالى‏ام
خاموش‏تر ز بلبل باغ خيالى‏ام
طاووس باغِ پرده گريزد به هر نسيم
از من كه تكيه داده به پشت نهالى‏ام
با ياد آن گلى كه ز من دل ربود و رفت
حيران نشسته خيره به گلهاى قالى‏ام
چنگى گسسته‏تارم و چنگى نمى‏زند
بر دل، هر آنچه چرخ دهد گوشمالى‏ام
از هفت‏خوان عقل گذشتم ولى هنوز
چون كودكان سر به هوا لاابالى‏ام
دردى هزار ساله به جان دارم و ز خلق
بايد نهفت و گفت كه بسيار عالى‏ام
ساقى بيار باده كه از گردش سپهر
چندان‏كه در گذشته نشد هيچ حالى‏ام
با جم بگو كه جام تو دردى دوا نكرد
پاينده باد دولت جام سفالى‏ام(293)
افسانه‏هاى شوكت سيمرغ را به هيچ
گيرد دل شكسته به بى پرّ و بالى‏ام
دارم هزار تنگ شكر در دهان ولى
از بيم غير الكن و محكوم لالى‏ام
مانى ز شرم باده‏كشان سبوى شعر
خاموش شو كه ساغر از باده خالى‏ام
ز تاب مى‏بردم شور اين ترانه بيا
بزن مقام دگر مطرب زمانه، بيا
بهار مى‏رسد از راه خسروانه بزن
غزل بنوش و بنوشان و عاشقانه بيا
شراب خانگى‏ام عقل بر نمى‏تابد
بيار ساغرى از آن مى مغانه بيا
چو گيسوان تو آشفته‏ام مرا درياب
مزن به زلف پريشان خويش شانه، بيا
پريده مرغ دلم در هواى صبح اميد
دوباره پر زده سيمرغ از آشيانه بيا
درخت پير دلم ماه دى جوانه زده است
تو نوبهار منى با يكى جوانه بيا
تو را كه گفت كه حال مريض عشق مپرس
شبى به خلوت «مانى» بدين بهانه بيإے؛شكك سؤالها
سبوى باده‏كشان امشب از شراب تهى است
گذرگهان ز خراباتىِ خراب تهى است
نه صاف ماند و نه دُردى به خُمّ باده‏فروش
مجال ميكده از شور شيخ و شاب تهى است
رسيده‏اند سواران تشنه‏كام كوير
به چاه كهنه‏رباطى كه خود ز آب تهى است
ز وحشتى كه تنيده است پرده بر شب تار
زبان به خواب، ولى ديده‏ها ز خواب تهى است
سؤالها به زبان نارسيده مى‏پوسند
چنين كه چنته دانشور از جواب تهى است
ز بس عذاب به ابناى روزگار رسيد
به حشر دوزخ موعود از عذاب تهى است
شب است و ابر سياهى گرفته در آغوش
فلك ز كوكب و سياره و شهاب تهى است
كجاست خيمه‏گه پادشاه كشور صبح
كه شب رميده و عالم ز آفتاب تهى است
به جان يكه‏سوارانِ دشت عشق چه رفت
كه مركب همه از زين و از ركاب تهى است
ز بيم حادثه بر خود چو بيد لرزانم(294)
دلى كه غيب‏نما شد ز اضطراب تهى است
دلا ز نفس‏پرستان اميد خير مدار
خميرمايه اهريمن از ثواب تهى است
نشاط و عمر و جوانى دمى نمى‏پايد
نگاه كن به دمى خانه حباب تهى است
هزار تير دعا از لبم به پروازند
شبى چنين ز دعاهاى مستجاب تهى است
كتابهاى سماواتيان به باده بشوى
ز فصل عشق و جوانى چو اين كتاب تهى است(295)
ز روى دوست به دنيا و آخرت خجلم
چرا كه دفتر «مانى» ز شعر ناب تهى است
شاعرى داد خبر
كه زمانى در شهر
پاسبانها همه شاعر بودند
و شبانگاه كه شهر
زير تك چادر ظلمت مى‏خفت
و سكوت
چتر خاكسترى كهنه خود را همه‏جا مى‏گسترد
و زبان
گوئيا از حركت وا مى‏ماند
پاسبانها در شهر
دَرِ دروازه كلون مى‏كردند
و به هر برزن و كوى
در گذرگاه سكون
سر سكوى ملال‏آور يأس
گوش بر سرخى آواز خروس
چشم بر راه سحر
همه در وصف طلوع خورشيد
چامه‏هايى به بلنداى زمان مى‏گفتند
گاه مى‏انديشم
كاش در آن دوران
شاعرى، تنها يك شاعر
پاسبانى شده بود
و شبى، تنها يك شب
دور از خفتن و جفت
در خيابان هراس‏آور جهل
ته پس‏كوچه وهم
زير طاقىِ ترك‏خورده شك
دور ميدانچه سرگردانى
سر بازار دروغ
پشت ديوار فريب
آتشى مى‏افروخت
و حقيقت را
دوستى، همدلى و يارى را
زيستن، روشنى و شادى را
عشق را
مهربانى را
با كلامى زيبا
به زبانى همه‏فهم
پاس مى‏داشت.
باد عوضى
من از هياهوى باد نمى‏ترسم!
گرچه تا پنجره را باز مى‏كنم
مثل بربرها
هجوم مى‏آورد
و مى‏خواهد همه چيز را ويران كند
باد است ديگر!
هميشه آرامش ساعت سه بعدازظهر مرا به هم مى‏زند
و اوراق پريشان دفترم را زير و رو مى‏كند
مثل اينكه دنبال مدركى در نوشته‏هاى ناتمام من مى‏گردد
آن هم مدركى كه از چند كلمه مغشوش در حواشى دوستى تجاوز نمى‏كند
ديروز كه پنجره را به رويش بستم
ديدم با عصبانيت
شاخه‏هاى ترد بيد مجنون مقابل پنجره را
به شكل حلقه گلوگير طناب دار در مى‏آورد
من اصلاً به روى خود نياوردم
اما دلم براى بيد مجنون سوخت
كه از ترس زبانش به لكنت افتاده بود
و دنبال چيزى مى‏گشت
كه خود را پشت آن پنهان كند
باد!
باد عوضىِ بى‏سواد.
10) على معلم دامغانى
استاد على معلم دامغانى از شاعران و محققين نامدار عرصه ادب پارسى‏است كه سلسله سخنرانيهاى او در موضوع خاقانى‏شناسى زبانزد عام و خاص‏است.
شعر معلم سبك خراسانى را تداعى مى‏كند. موسيقى دلنوازى در شعر اوجلوه‏گر است و يك مجموعه شعر از او تحت عنوان «رجعت سرخ ستاره» منتشرشده است.
روزى كه در جام شفق مُل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزه‏ها گل كرد خورشيد
شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم
خورشيد را بر نيزه گويى خواب ديدم
خورشيد را بر نيزه؟ آرى اين چنين است
خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است
در جام من مى بيشتر كن ساقى امشب
با من مدارا بيشتر كن ساقى امشب
بر آبخورد آخر مقدّم تشنگانندمى
ده، حريفانم صبورى مى‏توانند
من صحبت شب تا سحورى كى توانم
من زخم دارم من صبورى كى توانم
تسكينِ ظلمت شهرِ كوران را مبارك
ساقى سلامت، اين صبوران را مبارك
من زخمهاى كهنه دارم بى‏شكيبم
من گرچه اين جا آشيان دارم غريبم
من با صبورى كينه ديرينه دارم
من زخم داغ آدم اندر سينه دارم
من زخم‏دار تيغ قابيلم برادر
ميراث‏خوار رنج هابيلم برادر
من با محمد از يتيمى عهد كردم
با عاشقى ميثاق خون در مهد كردم
بر ريگ صحرا با اباذر پويه كردم
عماروش چون ابر و دريا مويه كردم
من تلخى صبر خدا در جام دارم
صفراى رنج مجتبى در كام دارم
من زخم خوردم صبر كردم دير كردم
من با حسين از كربلا شبگير كردم
آن روز در جام شفق مُل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزه‏ها گل كرد خورشيد
فريادهاى خسته سر بر اوج مى‏زد
وادى به وادى خون پاكان موج مى‏زد
بى‏درد مردم ما، خدا، بى‏درد مردم
نامرد مردم ما، خدا، نامرد مردم
از پا حسين افتاد و ما بر پاى بوديم
زينب اسيرى رفت و ما برجاى بوديم
از دست ما بر ريگ صحرا نطع كردند
دست علم‏دار خدا را قطع كردند
نوباوگان مصطفى را سر بريدند
مرغان بستان خدا را سر بريدند
در برگ‏ريز باغ زهرا برگ كرديم
زنجير خاييديم و صبر مرگ كرديم
چون ناكسان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما
روزى كه در جام شفق مُل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزه‏ها گل كرد خورشيد
11) ابوالفضل زرويى نصرآباد
ابوالفضل زرويى نصرآباد طناز خوش‏ذوقى است كه مكنونات قلبى‏اش را درقالب رسا و مؤثر و جذاب طنز با مخاطبينش در ميان مى‏گذارد. و طنز جدى‏ترين‏قالب بيان درد اجتماع است. آن‏قدر جدى كه گاه در صورت نيز ساختار خود رافراموش مى‏كند و به جد تبديل مى‏شود. طنزپردازان طناز در دمادم واقعه به‏تصويرگرى مى‏پردازند.
شعر «گهواره» او تصوير رسايى از ماجرايى است كه بر كودكان بمى رفت درصبحگاه واقعه:
خواب بودند، خواب مى‏ديدند
خواب سنگين و غير تحميلى
خواب تفريح، خواب آرامش
خواب شيرين صبح تعطيلى
جمعه: تعطيل، جمعه: خواب و خيال
جمعه: دروازه‏اى به باغ بهشت
مثل هر هفته باز هم مى‏شد
مشق را عصر روز جمعه نوشت
دخترك خفت و دستهاى پدر
طفل را بين دست و بال گرفت
سر كه چرخاند، رخت‏خواب پدر
باز هم بوى پرتقال گرفت
پيش از آن، آسمان محبت داشت
به زمين، گرم، عشق مى‏ورزيد
تيره شد ارتباطهاى قديم
آسمان سرد شد، زمين لرزيد
خانه: گهواره، آسمان: مادر
بانگ ديوار و سقف: لالايى
مردمان: كودكان خواب‏آلود
بوالعجب صحنه‏اى تماشايى
آسمان قصه بلندى داشت
شهر خوابيد و قصه شد كوتاه
در «بم» اما چقدر طول كشيد
شب يلداى پنجم دى ماه
كودكان خفته همچنان معصوم
غافل از سقف روى گرده‏شان
باد مى‏آمد و ورق مى‏خورد
دفتر مشق خط نخورده‏شان
كودكم! مادرت تشر مى‏زد
منضبط باش و پاك‏بازى كن
ديگر اين جا كسى مزاحم نيست
تا دلت خواست خاك‏بازى كن
نخلبانان شهر بم، امسال
رطب ختم خويش مى‏چيدند
كودكان، گرم رخوتى شيرين
خواب بودند، خواب مى‏ديدند
خواب بودند، خواب مى‏ديدند
خواب سنگين و غير تحميلى
خواب تفريح، خواب آرامش
خواب شيرين صبح تعطيلى
شعر وصف فاطمه زهراى(سلام الله علیها ) زرويى نصرآباد هم خواندنى است:
بانو، شما چقدر لطيفيد، ساده‏ايد
آيينه‏ايد، مثل خدا بى‏افاده‏ايد
گرميد و زير سايه‏اتان مى‏شود نشست
كوهيد، جنگليد، درختان جاده‏ايد
كوريم اگر نه صفحه دفتر سفيد نيست
ايشان نوشته‏اند، شما شرح داده‏ايد
دست طلب به دامنتان مى‏شود نزد؟
ما اوفتاده‏ايم، شما ايستاده‏ايد
ما تحفه‏اى به غير ارادت نداشتيم
سست است، رد كنيد كه صاحب اراده‏ايد
لبهايتان چرا به سخن وا نمى‏شود؟
اى خوش به حال مُهر كه بر لب نهاده‏ايد
از ابروانمان گرهِ بسته وا كنيد
بانو شما كه صاحب رويى گشاده‏ايد
آدم كه مثل معجزه، نازل نمى‏شود
نوريد، آيه‏ايد، ز مادر نزاده‏ايد
پيچيده‏ايد و سخت ولى سخت نيستيد
بانو، شما چقدر لطيفيد، ساده‏ايد
امّا با اين‏همه او طناز است و شعرش با چاشنى ذوق در لفاف طنز پيچيده وبسى شيرين است:
اوّل عشق و عاشقى نگاهه
نگاه مثل آب زير كاهه
بين شماها عشقو مى‏شه فهميد
از تو نگاها، عشقو مى‏شه فهميد
عشق، اخوى، آتيش زير ديگه
نگاه آدم كه دروغ نمى‏گه
نگاه مى‏گه: «عاشقتم به مولا
به قلب من خوش اومدى بفرما»
بشين عزيز، پرت و پلا نگو مرد!
اين مدلى نمى‏شه عاشقى كرد
تو هر دلى يه عشق، موندگاره
آدم كه بيشتر از يه دل نداره
... درسته، ديگه توى شهر ما نيست
دلى كه مثل كاروانسرا نيست
بازم همون دلاى بچگى‏مون
دلاى باصفاى بچگى‏مون
يه چيز مى‏گم، ايشالا دلخور نشين:
«قربون اون دلاى تك‏سرنشين!»
12) اسدالله بقايى (296):
دستم به حلقه‏هاى سر زلف دلبر است
زنجير مى‏گشايم و صد فتنه در سر است
با عاقلان ز مرحمت حلقه‏ها مگوى
ديوانه در كشاكش زنجير خوش‏تر است
دودم به سر همى رود از انتظار دوست
اى عاشقان حكايت اسپند و مجمر است
باكم ز تير بى‏حدِ مژگان يار نيست
طعن رقيب و سرزنش خويش بدتر است
گر شحنه مست آيد و تازد به پيرزن
آتش بيار معركه سلطان سنجر است
حالى به رغم مدعيان جام مى بيار
كز جور روزگار نجاتم به ساغر است
گر رشته امور ز كف مى‏رود سزاست
دستم به حلقه‏هاى سر زلف دلبر است
يك سلسله زلفِ توبه‏تو به
در بندِ كمندِ زلف او به
پيدا نشود خدا كند دل
در كوى نگار جستجو به
مستم كند از شراب لعلش
مى‏خوردن تشنه از سبو به
در طاق كمان ابروانش
محراب نماز بى‏وضو به
ناوك مزن از قفا كماندار
يك تير نگاه روبه‏رو به
سرحلقه زلف او گرفتم
وا كردن حلقه موبه‏مو به
«سلطان» اگر از تو باده خواهد
از جام ازل شراب هو به
بى‏هيچ رعد و صاعقه مى‏بارم
من تندرم، ترنگ(297) زمان دارم
محبوسِ حصنِ الفتِ ديرينم
مفتون چشم نرگس بيمارم
باران، نماد قطره خندان است!
من منتهاى گريه خونبارم
شيرين‏ترين حديث بيابانم
ابرى‏ترين حكايت كهسارم
باران به بانگ صاعقه مى‏بارد
من در سكوت بر همه مى‏بارم
مى‏رسد زلف تو و شانه، سَرِ شانه به هم
خوش رسيدند سَرِ شانه، دو بيگانه به هم
تاب زلف تو و زنجير جنون همزادند
همه بستند سر حلقه ديوانه به هم
شكر از مصر لبت ريخت به پيمانه لعل
نشئه در نشئه نمودند دو پيمانه به هم
يا سر زلف پريشان به دل باد مده
يا رسان جان من و نفحه جانانه به هم
ياد باد آنكه به خلوتگه رندان مى‏كرد
لب لعلت به لبم بوسه دزدانه به هم
چون تو با كفر سر زلف علمدار شدى
باز كردند درِ كعبه و بتخانه به هم
بعد ما قصه عشاق جهان تازه شود
قصه ماست كه گويند چو افسانه به هم
عاشقى سربه‏دار مى‏خواهم
عشق را ماندگار مى‏خواهم
جسم خاكى نصيب موران باد
جوهرى برقرار مى‏خواهم
چشم ساقى خراب شهرم كرد
نگهى مى‏گسار مى‏خواهم
زلف در دست يار خوش باشد
دست در زلف يار مى‏خواهم
چه كنم با دو چشم مى‏گونت
مستى بى‏شمار مى‏خواهم
لب لعلت شكر فرو ريزد
از شكر جويبار مى‏خواهم
زلف تو مى‏كشد به هر سويم
در كنارت قرار مى‏خواهم
بر بناگوش گل نوشته سحر:
عاشقى سربه‏دار مى‏خواهم
اى قبه سبز، كلميّنى
از آنچه به جام باده‏بينى
تو سبزترين نشان عالم
از نام محمدِ امينى
سرسبزى عالم از تو بينم
سبزى همه را در آستينى
اى سبزه قباى كوزه بر سر
با ساقى مى‏كشان قرينى
يك جرعه بريز تا بگويم
خمخانه كوثر زمينى
از ترك كلاه هفت تركت
فارغ ز جهانِ هفتمينى
سرپوش قرابه‏اى كه مى را
در شيشه كند به اربعينى
قاب قدح شراب خضرا
وارونه به جام مى نشينى
سر مى‏كشى از فلك فراتر
با اينكه به قامتى رهينى
تو طره تارك زمانى
يا سبزه خط مه جبينى
اى جام زمردين وارون
در پنجه كهكشان نگينى
اى سبز مرا به سبزه بنواز
در باغ خداست خوشه‏چينى(298)
حلقه به حلقه مى‏روم تا سر طره صنم
رندِ خرابِ شب زنم، شب نزنم سحر زنم
ساقى مى كشان اگر باده به ساغرم كند
جام و سبو به هم زنم، شيشه توبه بشكنم
گِرد جمال عارضش، هروله‏وار مى‏دوم
تا مگر از نفس فتد، جمله جوارح تنم
بسته به حسن خود رهم، سر به كمند وى نهم
باز نمى‏كند چرا بند مهار توسنم
مى‏كشدم به كوى خود، ذره‏صفت به سوى خود
چون برسم به طره‏اش، بار شتر بيفكنم
او شده جسم و جان من، آن قدرم در او عيان
كز جهتى گمان كنم، من نه منم نه من منم
دوزخى‏ام اگر كند لعل خراب احمرش
بوسه زدم به صورتش، ره بنما به گلخنم
شهد لبان اين صنم، مى‏كشدم به هر طرف
گاه مقيم طره‏ام، گاه به روى روزنم(299)
و قاب پنجره خانه‏اى كه من ديدم
صليب‏وار تو را در ميانه در داشت
و من حريص تماشاى قاب در بودم
بلوغ شب ز هجوم چراغ پايان يافت
شراب نور حباب اتاق را تر كرد
هنوز آن طرف كوچه ديده‏ور بودم
چه دلبرانه ربودى سمند عشق مرا
و يك نفس به سمنگان دوستى بردى
و چون تبار تهمتن، بسان رودابه
مرا به رشته زلف دراز خود بستى
تو اى عروس خيال هزار ساله من
مرا به خلوت بى‏منتهاى شب بردى
و در حريم جگرسوز ظلمت احساس
به داسِ واقعه پاى اميد را خستى
امان ز فاصله‏ها، بُعدها، جداييها
و درك فلسفه پرسشى كه چرا
ميان پنجره و من هزار فرسنگ است
عجب شبى به سر كوچه سايه افكنده
تو گرم گفتن و يك سايه دگر پيداست
دلم ز ديدن اين سايه سخت دلتنگ است
در فراز است و خانه عطرافشان
سوره اِن يكاد و مجمر جان
همه چشم انتظار رؤيت دوست
همگى پايكوب و دست‏افشان
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خط عاشقى و شيدايى
واژه در جام سينه مى‏جوشد
شعر تن‏پوش تازه مى‏پوشد
بلبل از شوق گل سراسيمه
باده از لعل غنچه مى‏نوشد
مى به جوش است و مرغ در پرواز
هر كسى قدر وسع مى‏كوشد
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى
باد بر برگ گل زند شانه
شمع خندد به روى پروانه
پاى زنجيريان رها گشته
عقل نايد به كار ديوانه
دَرِ خمخانه طرب باز است
مى‏كشان رهسپار ميخانه
عاشقان جمله مست و مدهوشند
سر نهاده كنار پيمانه
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى
دل به دلدار مى‏دهد دلبر
جام سيمين به دستِ سيمين بر
آنچه بينى به باغ سرمستى
كار آلاله است و نيلوفر
لاله دستى كشد به دامن خويش
اطلسى در تدارك زيور
حُسن يوسف زبانزد نرگس
دست اسپند بر سر مجمر
عاشقان جملگى به رقص و سماع
همه سرمست و باده در ساغر
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى
ياسمن تكيه داده بر سوسن
دست خطمى بر گردن لادن
ياس دزدانه مى‏رود بالا
سر كشد بر فراز هر برزن
گلِ مينا قرار نتواند
پر زند بى‏قرار در گلشن
تاك پيچيده بر قباى همه
همه را كرده جملگى به رسن
گل قبا مى‏درد ز خوشحالى
بوى يوسف رسد ز پيراهن
ديده‏بانى كند كبوتر شوق
گاه بر سرو و گاه بر روزن
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى
بى‏قرارى كند خيال وصال
مرغ ديدار مى‏زند پر و بال
پرده بردار تا جمال منير
متجّلى شود به وجه كمال
همه اعضا نهفته در ديده
تا نشاند به ديده روى جمال
بوى گل از طلايه مى‏آيد
باغ از عطر يار مالامال
طبله‏زن بر دهل زند هر دم
ساز ناهيد و پرده عزّال
از صبورى گذشته كار دلم
اشتر صبر كنده بند عگال
حال ما به شود چو مى‏آيى
به شود حال ما به احسن حال
كه در آيى ز در به رعنايى
سر خطِ عاشقى و شيدايى(300)
بى‏باده دوست مى گسارم، هرگز
سيراب ز باده نگارم، هرگز
گويند كه يك نگاه در شرع رواست
من از تو نگاه برندارم، هرگز
ساقى سَرِ خُم مى‏شكند مى‏زدگان را
زين مِى بچشاند به كرامت همگان را
يك جرعه ز ميناى ولايت به سبو ريخت
آتش زده زان جرعه همه دلشدگان را
منبع: سوره مهر